سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

کادوی تولد و فراموشی مزمن

دیروز برای_ اولین بار_(نمی خواستم اینو بنویسم اما از اون جایی که آدم صادقیم مجبور شدم).(هدیه:صادق کیه؟) رفته بودم بیرون برای تولد دوستم کادو بخرم(این یکی از اون کارای سخت تو دنیاست).همه ی سبزه میدون و شهرداری و لاکانی و...(...یعنی همه ی شهر) زیر پا گذاشتم اما اون کتابی رو که میخواستم پیدا نکردم.خلاصه خسته و ناراحت با خودم گفتم برم به کتابای اون طرف خیابون هم نگاهی بندازم اگه اونجام نبود برگردم خونه.رفتم اون طرف خیابون جلوی کتابفروشی وایستاده بودم که یه دفعه یادم اومد باید میرفتم اون طرف خیابون.دوباره از خیابون رد شدم.همین طور به راهم ادامه میدادم و از دیدن چهره ی قشنگ آدمها فیض میبردم که فهمیدم قبلن از خیابون رد شده بودم. از این چیزا زیاد برام پیش اومده مثل اون روزی که از رو سفره پا شدم نمکدونو بیارم با یه چنگال برگشتم. اما این یکی خیلی وخیم بود.در آخر عرایضم هم تولد نسترن جون رو تبریک میگم و امیدوارم سعادت این رو داشته باشه که از من کادو بگیره.