یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

دیروز یکنفر مرد

و ما کسانی رو دیدیم که ندیده بودیم.حرفهایی شنیدیم که نشنیده بودیم و دستپخت کسی رو خوردیم که نخورده بودیم.

دیروز یکنفر مرد و ما دوباره خواستیم همدیگه رو دوست داشته باشیم قبل از اینکه بمیریم چیزی که پنج سال پیش هم وقتی یکنفر مرد خواستیم اما ...

دیروز یکنفر مرد و ما چای ریختیم،خرما دادیم،گریه کردیم و اشک رو در چشمان کسانی دیدیم که تا پیش از این ندیده بودیم.

دیروز یکنفر مرد و ما معرفت رو در دوستانی دیدیم که به ظاهر بزک کردشون نمی خورد.

دیروز یکنفر مرد و ما زن هایی رو دیدیم که آب یخ می خواستند،بدون نعلبکی چای نمی خوردن و اصلن نمی دونستند برای مرگ چه کسی گریه می کنند.

دیروز یکنفر مرد و ما چقدر خسته بودیم از این همه رنگ سیاه،از این همه ریا.

دیروز دایی مرد و ما نفهمیدیم که او کجای زندگیمان بود.نفهمیدیم خوشبخت بود،اصلن نفهمیدیم که هیچوقت بود...


1 Comments:


At ۲:۳۰ بعدازظهر,by Anonymous ناشناس

تسلیت میگم

 

ارسال یک نظر

<< Home