سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

يكي بود يكي نبود

چند روزيه دارم به نبودن فكر ميكنم.اصلن چه طور شد كه بين اين همه مخلوقات (هر چي ميخوام بيگانه ننويسم نميشه) من شدم آدم.شايد اين یه شانسه.اين كه همش بايد رعايت خيلي كسا و خيلی چيزارو كنی، واسه همه كارات دليل داشته باشی، خيلی چيزهارو نگی و چيزهايی رو شاید هيچ وقت نشنوی، بعضيارو فراموش كنی وفراموش شی،مسخره ست. بدتر از همه اينه كه آدماي دور و برتم اونقدر تو زندگی غرق شدن كه فكر ميكنن زده به سرت.بهت می خندن و با حرفای مزخرف ارشادت ميكنن.آدمايی كه صبح تو يه مجلس ختم گريه ميكنن وشب تو يه پارتی می رقصن.آدمايی كه به چگونه رندگی كردن فكر ميكنن نه چرا زندگي كردن.بودن يا نبودن مساله اين نيست مساله اينه كه بعضيا نيستن اما هستن بعضيام بر عكس