سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۴

آینده

من اون روزی رو که رو کتاب فارسی می نویسن«الفارسی»به وضوح می بینم.


یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۴

لطفن نخندین!

یه نفر میگفت هر بار که آدم بخنده یه میخ از میخای تابوتش کم میشه(نمی دونم این وسط تکلیف مسلمونا چیه؟حتمن یه تیکه از کفنشون پاره میشه!)اما اینجا نه میشه با هم خندید نه به هم.اگه به مشکلات بخندی میگن زده به سرت.اگه در برابر توهین دیگران بخندی میگن هیچی بارت نیست.اگه تو کلاس بخندی میندازنت بیرون.اگه با لبخند جواب اون پسری رو که ازت ساعت پرسیده بدی میگن جلفی.اگه روز تشییع جنازه دوستت یاد خاطرات خنده دارتون بیفتی و لبخند بزنی همه چپ چپ نگات میکنن.اگه تنها بخندی میگن خلی.اگه با هم بخندیم میگن زشته.اگه بلند بخندی میگن خیلی بد میخندی.اگه آروم بخندی میگن چه بی احساس! اصلن به این دقت کرده بودین که ما خنده هامونم سانسور می کنیم. پ.ن:اینایی که گفتم یکمی با ضرب المثل«تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها»جور در نمیاد.


چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۴

هذیون

من یه ماهی رو میشناختم که تو آب غرق شد.


سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۴

تولدی دیگر

همه ی هستی من آیه ی تاریکی ست که تو را تکرار کنان به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد من در این آیه تو را آه کشیدم،آه من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم زندگی شاید یک خیابان دراز ست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد زندگی شاید ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد زندگی شاید طفلی ست که از مدرسه بر می گردد زندگی شاید افروختن سیگاری باشد،در فاصله ی رخوتناک دو هم آغوشی یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر می دارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید«صبح بخیر» زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست که نگاه من،در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد و در این حسی است که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت دو اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست دل من که به اندازه ی یک عشق ست به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد به زوال زیبای گل ها در گلدان به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای و به آواز قناری ها که به اندازه ی یک پنجره می خوانند آه... سهم من اینست سهم من اینست سهم من، آسمانی ست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد سهم من پایین رفتن از یک پله ی متروک ست و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید: «دستهایت را دوست می دارم» دست هایم را در باغچه می کارم سبز خواهد شد،می دانم می دانم،می دانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت گوشواری به دو گوشم می آویزم از دو گیلاس سرخ همزاد و به نا خن هایم برگ گل کوکب می چسبانم کوچه ای هست که در آنجا پسرانی که به من عاشق بودند،هنوز با همان مو های در هم و گردن های باریک و پاهای لاغر به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکیم دزدیده ست سفر حجمی در خط زمان و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن حجمی که از تصویر آگاه که ز مهمانی یک آینه بر می گردد و بدینسان است که کسی می میرد و کسی می ماند هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد،مرواریدی صید نخواهد کرد. من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام،آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد. فروغ فرخزاد


سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۴

...

دیدی، دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم دنیا گمت کردم. دیدی آب آمد و از سر ما گذشت و تو نیامدی! .آه،ای دریغ ناگهان چه زود دیر میشود


شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۴

یک راه ابراز وجود

به قول رنه دکارت«من فکر میکنم پس هستم.»اما این روزا هر کس می خواد ابراز وجود کنه حرف میزنه تا جایی که این جمله به«من حرف می زنم پس هستم»تغییر پیدا کرده.البته من خودم این جمله رو یه جور دیگه ویرایشش کردم:من هر وقت فکر میکنم حرف میزنم پس اگه حرف نزنم نیستم.(خودم دو بار از روش خوندم تا فهمیدم چی گفتم!) حرف زدن برای آدما(صرف نظر از افراد گنگ)یه چیز فوق العاده پیش پا افتاده ست.تا جایی که خیلی کمند افرادی که قبل از حرف زدن فکر میکنن.اما اگه قرار باشه همه قبل از حرف زدن فکر کنن دیگه حرفی برای گفتن باقی نمیمونه.خود من یه مدت تحت تاثیر جو قبل از هر حرفی فکر میکردم اونم تا اندازه ای خیلی زیاد.یه روز تو مدرسه دبیر شیمی یه سوال ازم پرسید منم با خودم فکر کردم من که جواب سوالو میدونم اونم که باید بدونه پس چرا جواب بدم؟!البته منظورم این نیست که با آدمایی که اول حرف می زنن بعد راجع بهش فکر میکنن موافقم.شاید من زیاده روی کردم.شایدم فکر کردن مثل حرف زدن حدی داره