نظم
هنگامی که افسر جوان در راس جوخه ی اعدام قرار می گرفت،سپیده دم بود.محکوم از انقلابیون نبود.او از مردان ملی اسپانیا به شمار می رفت و از چهره های درخشان ادبیات این کشور بود.افسر فرمانده جوخه اعدام شخصن او را می شناخت.پیش از آن که جنگ داخلی در گیرد،آن دو با یکدیگر دوستی داشتند.اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟تنها آینده است که به حساب می آید.آینده،دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی است!از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح،نخستین باری بود که آن دو یکدیگر را می دیدند...هیچ نگفتند.فقط بهم لبخند زدند.سکوت همه جا را فرا گرفته بود و در این سکوت،غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند:«خبردار».محکوم سرفه ای کرد،سینه ای صاف کرد و این قطع،تسلسل را ،نظم را بهم ریخت.افسر به سوی محکوم برگشت اما او هیچ نگفت.افسر فرمانده به خود آمد.فریاد نا مربوطی کشید و کلمه ای تلفظ کرد و به دنبال آن غریو به حالت دست فنگ در آمدن سربازان را مشاهده کرد.نظم حرکت سربازان،در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضر باش در آمدند.اما در وقفه ای کوتاه،آهنگ پر شتاب قدم هایی در حیاط زندان طنین افکند،صدای پای نجات بود. چارلی چاپلین