جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۸۴

بیا بخندیم

بیا بخندیم به سادگی مردم

که زمینشان هنوز روی شاخ گاو

خدایشان آقا

و صورت ماهشان از سیلی سرخ است

بیا بخندیم به اشتباه یک قاضی

به سر بیگناه بالای دار،به ضرب المثلهایمان

به عذاب وجدانی که فراموش میشود

بیا بخندیم به کوچکی دنیا

به مرگ یک انسان

و به چشمان منتظری که باز،بسته میشوند.


سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

کادوی تولد و فراموشی مزمن

دیروز برای_ اولین بار_(نمی خواستم اینو بنویسم اما از اون جایی که آدم صادقیم مجبور شدم).(هدیه:صادق کیه؟) رفته بودم بیرون برای تولد دوستم کادو بخرم(این یکی از اون کارای سخت تو دنیاست).همه ی سبزه میدون و شهرداری و لاکانی و...(...یعنی همه ی شهر) زیر پا گذاشتم اما اون کتابی رو که میخواستم پیدا نکردم.خلاصه خسته و ناراحت با خودم گفتم برم به کتابای اون طرف خیابون هم نگاهی بندازم اگه اونجام نبود برگردم خونه.رفتم اون طرف خیابون جلوی کتابفروشی وایستاده بودم که یه دفعه یادم اومد باید میرفتم اون طرف خیابون.دوباره از خیابون رد شدم.همین طور به راهم ادامه میدادم و از دیدن چهره ی قشنگ آدمها فیض میبردم که فهمیدم قبلن از خیابون رد شده بودم. از این چیزا زیاد برام پیش اومده مثل اون روزی که از رو سفره پا شدم نمکدونو بیارم با یه چنگال برگشتم. اما این یکی خیلی وخیم بود.در آخر عرایضم هم تولد نسترن جون رو تبریک میگم و امیدوارم سعادت این رو داشته باشه که از من کادو بگیره.


چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

یه روز یه ترکه باباش آتیش می گیره از روش می پره.

اولش این جکو گفتم یکم بخندم این چند روزی رو که بدون کامپیوتر سپری کردم از یاد ببرم(گرچه بیشتر غمناکه).بعدشم اینکه با رعایت همه ی مسایل امنیتی هم چنان کامپیوترم ویروسی شد اما بعضیا که یه آنتی ویروس درست و حسابی ندارن تو هر سایتی می رن و هزار جور چیز دانلود می کنن باید راست راست بگردن و به من بخندن. چه کنیم شانسه دیگه(فکر کنم کم کم دارم به وجود شانس اعتقاد پیدا میکنم).